Fix me| Part 50
مرد گوشیش رو یه گوشه پرت کرد.
دیگه نمیتونست تحمل کنه.
دلش برای تهیونگیش تنگ شده بود، حاضر بود هرکاری کنه تا دوباره رابطشون مثل قبل شه. و البته اول باید از شر سوجین خلاص میشد. چطور عاشق پسری شده بود که الان حتی دوستیشون هم بهم خورده بود؟
مرد آهی کشید، رفت حموم کرد و بعد ۳۰ دقیقه اومد بیرون، لباسهاش رو پوشید و آماده ی رفتن شد.
در همین حین که داشت از عمارت خارج میشد، صحبت مینهو و تهیونگ رو شنید.
+اره هیونگ، سوجینا قرارمونو به هفت تغییر داد نمیدونم چرا.
سوجینا؟ حالش داشت بهم میخورد، اگه جونگکوک یبار دیگه اسم اون دختر رو میشنید میتونست قسم بخوره که بالا میاره.
اون چی داشت مگه؟ به هر حال، مرد سرش رو تکون داد و از عمارت زد بیرون، نباید دیر میکرد. سوار ماشینش شد و با تمام سرعت میروند. حتی فکر کردن به اون دختر هم اعصابش رو به هم میریخت.
"ویو تهیونگ"
این چند وقت خیلی باهاش سرد شده بودم، ولی هنوز هم احساساتم بهش سرِ جاش بود. حتی اگه فقط یه دقیقه در روز میدیدمش، بازم قلبم شروع به تند زدن میکرد. دارم زیاده روی میکنم؟ خیلی ناراحتش کردم؟ دلم براش تنگ شده.. اصلا فایده ای نداشت! من هنوزم... مسخرست. ولی من هنوزم دوستش دارم، حتی بیشتر. دیگه نمیتونم این دوری رو تحمل کنم. صبر کن ببینم اون اصلا کجا رفت؟
پسر سرش رو تکون داد تا از افکار آزاردهندهاش خلاص بشه.
+مینهویا هیونگ، جونگکوک کجا رفت؟
مینهو ابرویی بالا انداخت: نمیدونم به من هم نگفت. چیشده یهو برات دوباره مهم شد؟
نیشخندی زد.
+گگگگ!
مینهو: با بزرگترت درست صحبت کن بچه.
تهیونگ دیگه چیزی نگفت و به سمت اتاق مرد حرکت کرد، حالا که خونه نبود فرصت خوبی بود. آروم در رو باز کرد و روی تختِ مرد نشست. دراز کشید و نفس عمیقی کشید. صورتش رو توی بالشت فرو برد و با نفس های عمیق، عطرِ تنِ خوشبوی به جا مونده ی مرد رو تنفس میکرد.
+هومم... این بو.. چقدر دلم واسش تنگ شده، دلم میخواد دوباره کنارش رو همین تخت بخوابم و بغلم کنه.
پسر آهی غمگین کشید. همش تقصیر خودش بود که بینشون فاصله بندازه، ولی حتی کمی از احساسات هم از بین نرفته بود! فقط همه چی رو خراب کرده بود. امروز باید این بازیِ تخمی رو تموم میکرد.
سوجین به کافه رسید، ولی هیچکس توی کافه نبود بجز جونگکوکی که ریلکس نشسته بود و پاش رو رو پاش انداخته بود و داشت قهوه میخورد! البته عادیه! معلومه که قرار بود بخاطر یه صحبت ساده کل کافه رو اجاره کنه، اون جئون جونگکوک بود.
دختر کُتش رو در آورد و روبه روی مرد نشست.
سوجین: میشنوم.
مرد ریلکس قهوه رو سر کشید.
-هه، هرزه.
با لحنی ریلکس ولی با نیشخندی تمسخرآمیز زمزمه کرد.
سوجین: جانم؟ چی گفتی؟
قیافه ی دختر در هم رفت، مرد ردِ قهوهاش رو با دستمالی که روی میز بود...
دیگه نمیتونست تحمل کنه.
دلش برای تهیونگیش تنگ شده بود، حاضر بود هرکاری کنه تا دوباره رابطشون مثل قبل شه. و البته اول باید از شر سوجین خلاص میشد. چطور عاشق پسری شده بود که الان حتی دوستیشون هم بهم خورده بود؟
مرد آهی کشید، رفت حموم کرد و بعد ۳۰ دقیقه اومد بیرون، لباسهاش رو پوشید و آماده ی رفتن شد.
در همین حین که داشت از عمارت خارج میشد، صحبت مینهو و تهیونگ رو شنید.
+اره هیونگ، سوجینا قرارمونو به هفت تغییر داد نمیدونم چرا.
سوجینا؟ حالش داشت بهم میخورد، اگه جونگکوک یبار دیگه اسم اون دختر رو میشنید میتونست قسم بخوره که بالا میاره.
اون چی داشت مگه؟ به هر حال، مرد سرش رو تکون داد و از عمارت زد بیرون، نباید دیر میکرد. سوار ماشینش شد و با تمام سرعت میروند. حتی فکر کردن به اون دختر هم اعصابش رو به هم میریخت.
"ویو تهیونگ"
این چند وقت خیلی باهاش سرد شده بودم، ولی هنوز هم احساساتم بهش سرِ جاش بود. حتی اگه فقط یه دقیقه در روز میدیدمش، بازم قلبم شروع به تند زدن میکرد. دارم زیاده روی میکنم؟ خیلی ناراحتش کردم؟ دلم براش تنگ شده.. اصلا فایده ای نداشت! من هنوزم... مسخرست. ولی من هنوزم دوستش دارم، حتی بیشتر. دیگه نمیتونم این دوری رو تحمل کنم. صبر کن ببینم اون اصلا کجا رفت؟
پسر سرش رو تکون داد تا از افکار آزاردهندهاش خلاص بشه.
+مینهویا هیونگ، جونگکوک کجا رفت؟
مینهو ابرویی بالا انداخت: نمیدونم به من هم نگفت. چیشده یهو برات دوباره مهم شد؟
نیشخندی زد.
+گگگگ!
مینهو: با بزرگترت درست صحبت کن بچه.
تهیونگ دیگه چیزی نگفت و به سمت اتاق مرد حرکت کرد، حالا که خونه نبود فرصت خوبی بود. آروم در رو باز کرد و روی تختِ مرد نشست. دراز کشید و نفس عمیقی کشید. صورتش رو توی بالشت فرو برد و با نفس های عمیق، عطرِ تنِ خوشبوی به جا مونده ی مرد رو تنفس میکرد.
+هومم... این بو.. چقدر دلم واسش تنگ شده، دلم میخواد دوباره کنارش رو همین تخت بخوابم و بغلم کنه.
پسر آهی غمگین کشید. همش تقصیر خودش بود که بینشون فاصله بندازه، ولی حتی کمی از احساسات هم از بین نرفته بود! فقط همه چی رو خراب کرده بود. امروز باید این بازیِ تخمی رو تموم میکرد.
سوجین به کافه رسید، ولی هیچکس توی کافه نبود بجز جونگکوکی که ریلکس نشسته بود و پاش رو رو پاش انداخته بود و داشت قهوه میخورد! البته عادیه! معلومه که قرار بود بخاطر یه صحبت ساده کل کافه رو اجاره کنه، اون جئون جونگکوک بود.
دختر کُتش رو در آورد و روبه روی مرد نشست.
سوجین: میشنوم.
مرد ریلکس قهوه رو سر کشید.
-هه، هرزه.
با لحنی ریلکس ولی با نیشخندی تمسخرآمیز زمزمه کرد.
سوجین: جانم؟ چی گفتی؟
قیافه ی دختر در هم رفت، مرد ردِ قهوهاش رو با دستمالی که روی میز بود...
۹.۴k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.